یاسین یاسین ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

ایست خاطره

یک شروع متفاوت

سلام من عمه ی یاسین و ستایش هستم. چون فعلا" برای مامانی یاسین و ستایش مقدور نیست که اینجا رو به روز کنه، تصمیم گرفتم بعضی از خاطرات این فرشته کوچولو ها رو براشون بنویسم. تا ایشالله مامانی خودش ادامه بده. ممنون میشم تا همراهیمون کنید.   ...
8 آبان 1391

عرض پوزش به نی نی وبلاگی ها

سلام مامان های گل و بچه های عزیزم اول بزارین تبریکات عقب افتاد ام رو بگم و بعد شروع کنم به بهانه اوردن . سال نو همتون مبارک ،  روز زن  و روز مادر مبارک ،  روز معلم به همه معلمها خوب مبارک ، جشن 1 سالگی  وبلاگ پریسا جون مبارک، http://parisajoon.niniweblog.com/  و پیشاپیش ولادت امام محمد تقی و ولادت حضرت علی و روز پدر بر همه پدران مبارک و همچنین یک تبریک به همسر گل و دوست داشتنی خودم  دوستت دارم   وای که چقدر این روزها از خیلی مامان های فعال عقب افتادم چه کنم مدتی هست که از نوشتن دور شدم  فقط به خاطره اینکه کامپیوترم خراب شده و اینقدر ...
12 خرداد 1391

13 روز اول سال 91

روزهای خوبی که به پایان رسید هر روز خاطرات قشنگی بر جای ماند و امسال را با خوبی و خوشی و در کنار دو فرزند شیرین شروع می کنیم باشد که همیشه چتر مهر محبت و شادی روی سر همه خانواده های ایرانی باز باشد . یاسین و ستایش عزیز روزهایی رو پشت سر گذاشتید که سراسر شادی بود از تولد خانواده بابایی گرفته تا مسافرت های دو روزه و یک روزه و دید و بازدید های همه ساله که به علت کمبود وقت به خیلی از اقوام سر نزدید در خانه تکانی امسال ستایش خواهر مهربون که بیشتر اوقات کمک حال مامانی بود به آروم کردن یاسین می پرداخت و اونو به هر طریقی که شده آروم می کرد بعضی وقتها هم حسابی آمپر می چسبوند و حسابی خسته می شد  که بیشتر از این هم ازش انتظاری نداشتم و من...
17 فروردين 1391

آخرین روزهای سال 90

یاسین جان، الان در روزهای آخر سال هستیم و شما 1سال و 1ماه و 4 روزه شدی ،4تا دندون داری ،یاد گرفتی هر بلندی رو که می بینی باید حتما ازش بالا بری ،خدا کنه که از موانعی که در زندگی اینده برات پیش می اید که انشالا هیچ وقت پیش نیاد بتونی براحتی بالا بری مثل همین الان که دسته ی یخچال فریزر رو گرفتی و داری خودت و بالا می کشی. موقع حرف زدن که می شه و می خوای قدرت صدات و به مامانی نشون بدی چنان فریاد می زنی که هممون و باد می بره و هر کدوم به یه جایی پناه می بریم ،فکر می کنم می خوای بگی که مرد شدم و جذبه دارم ، وقتی داخل مکانی می شی حتما باید در رو پشت سرت ببندی ، توصیه ی مامانی : همیشه یه در رو برای خودت باز نگه دار تا بتونی هر جا به یه بن بست...
29 اسفند 1390

سمنو آی سمنو

سلام بچه های گلم امروز مامان جون سمنو نذر داره مثل هر سال نزدیکای سال نو، فامیلایی که اهل کار کردن هستند میان و همه جمع می شن دور تا دور حیاط و شیره ی گندم ها رو می گیرن ومشغول درست کردن سمنو می شن، خدا قوت ، از ساعت 12 ظهر تا 12 ظهر فردا سمنو روی گاز  می مونه و هم می زنن تا شیره گندم تبدیل به سمنو بشه بعد از اتمام کار سمنو،اقوام و آشناها برای نیت کردن میان و دور دیگ سمنو جمع می شه . توی این سمنو خیلی ها به حاجتشون رسیدن خیلی ها به آرزوهاشون خلاصه واقعا دست مامان جون درد نکنه، ایشالا نذرش قبول باشه .سمنوی مامان جون هم پربرکته و هم حاجت می ده . منم حاجتم اول داشتن سلامتی برای همه عزیزانم و بعد داشتن یه پسر و یه دختر خوب ...
18 اسفند 1390

دندان یاسین

بالاخره یاسین با دراوردن ٢ دندون هم زمان مامان از نگرانی دراورد دیگه می خواستم به دکتر مراجعه کنم «یاسین جون » چند روز دیگه ١ سال از عمر شیرینت و پشت سر و اجی ستایش هم ٥ سال از عمر شیرینش و پشت سر می گذاره برای دوتاتون آرزوی طول عمر و سلامتی رو از خدای بزرگ و مهربون می خوام . امین دیروز یعنی جمعه بچه های رو بردیم ابادان منم که همش توی بازارهای آبادان دنبال خرید برای ستایش خانوم بودم از گذر زمان قافل شده بودم. ستایش مدام دست منو گرفته بود و به سوی دیگر هدایت می کرد و  دنبال چیزهایی بود که توجهش و جلب می کرد بال فرشته مهربون و براش خریدم که تا خونه  ذوقش و می کرد و اونو صدتا سوراخ از دسته این داداشی فوضولش قایم م...
30 بهمن 1390

واکسن 1سالگی یاسین

یاسین جان امروز بردمت بهداشت برای زدن واکسن 1سالگیت . عزیز دلم ،خیلی اضطراب داشتم می ترسیدم در حین زدن واکسن از دردش سست کنی می ترسیدم دست و پا بزنی و واکسن بشکنه توی پاهات ، هنوز بعد از 2 تا بچه از واکسن زدن بچه ها خیلی می ترسم خلاصه وقتی خانم دکتر اومد واکسنت و بزنه اونقدر غرق در بازی با ستایش بودی و توی بغلم وول می خوردی که متوجه خانم دکتر نشدی.  وقتی دست و پاهات و گرفتم چنان زور می زدی که از زیر دست های من بیای بیرون که حسابی کار خرابی کردی و بوی نابهنجاری به مشام من و خانم دکتر رسید که شروع کردیم به خندیدن و شما اروم شده بودی و متعجب به من و خانم دکتر نگاه می کردی و در همون حین هم واکسن تزریق شد و شما اصلا درد رو احساس نک...
27 بهمن 1390