بهبودی ستایش
خواب ستایش
دم صبح بود که با صدای قشنگت از خواب بیدار شدم انگار بهتر شده بودی بهم گفتی: مامان یه خوابی دیدم
مامان : چه خوابی؟ گل مامانی
ستایش :خواب دیدم توی یه پارک دالم می دووم اما سرسله بازی نمی کنم فقط بدو بدو می کنم
مامان: عزیز دلم, قربون صدای قشنگت بشم خیر باشه, خواب قشنگی دیدی یعنی دیگه حالت داره خوب می شه دوست داری ببرمت پارک تا بدوی سرسره بازی کنی
ستایش : آره مامان دوست دالم زود خوب بشم بلم پارک بازی کنم
ستایش رو به مامان جون: مامان جون ببخشید که دیروز اومدی بالا پیشم اما من ملیض بودم بلند نشدم
مامان جون : قربونت برم مامانم عیبی نداره تو سالم باش نمی خواد از سرجات بلند بشی
مامان : خدایا شکرت از دعاهای خیر همتون ستایشم یکمی بهتر شده امروز بعد
از ٤ روز یه لقمه نون و پنیر و یه قاشق غذا خورد، یکمی صحبت کرد بمیرم برات
که ٣ روز صدای قشنگتو نشنیدم مامان قشنگم اینقدر بیحال بودی که حتی
نمیتونستی از این دست روی اون دستت بخوابی چه مریضی سختی بود عمه
بزرگه و دختر عموت به دیدنت اومدن اینقدر حالت بد بود که فقط مات و مبهوت
نگاهشون می کردی دیشب چون با مامان جون و بابا جون صحبت نکردی
ساعت ١٢ شب سراسیمه خودشون رسوندن بالای سرت ،حال خیلی بدی
داشتی، اما تا صدای مامان جون و بابا جون رو شنیدی ، توی صورتشون یه
لبخندی زدی دوباره چشمات و بستی ٢ تا مامان جونا و بابا جون اونقدر برات
ناراحت بودند که نمی دونستند باید چی کار کنن یکی بهت می :بلند شو
بشین ،یکی بهت می گفت: چشمات و باز کن، یک می گفت: بلند شو این و بخور
یکی میگفت: حرف بزن بامون خلاصه همه برات نگران بودند ،این چند شب هم که خواب توی چشمای مامانی نیومده مدام پاشویت می کرد و داروهات و می داد بابات و هم که سخت گرفتار کارش بود مدام زنگ می زد و حال تو رو از من می پرسید